نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 

ماده گربه‌ای سخت پریشان و افسرده بود که بچه‌ای نیاورده بود، پیش دوست خود ماده راسو رفت و غم خود را با او در میان نهاد. راسو به او گفت: «چرا نمی‌آیی در خانه‌ی من زندگی کنی؟ من بچه‌های بسیار دارم و تو در بزرگ کردن آنان مرا یاری می‌کنی و شریک دردها و شادی‌های من می‌گردی!»
ماده گربه این پیشنهاد را بی‌درنگ پذیرفت و در خانه‌ی دوست خود مسکن گزید. هنگامی که راسو به شکار می‌رفقت ماده گربه کارهای خانه را انجام می‌داد و چون هم گربه و هم راسو به خوردن موش علاقه مند بودند درباره‌ی تعیین نوع غذا اختلاف نظری پیدا نمی کردند.
بامدادی راسو پیش از آن که به شکار برود نوزادش را به دوست خود سپرد و به او گفت: «من درباره‌ی این بچه بسیار نگرانم، به نظرم می‌رسد که او از دیگر بچه‌ها باهوش‌تر و شیطان‌تر است. تو باید به او توجه بیشتری بکنی!»
گربه به دوست خود گفت که اطمینان داشته باشد که مطابق میل او رفتار خواهد کرد، لیکن به محض بیرون رفتن راسو، گربه که دلی سرشار از رشک و کینه داشت نقشه‌ای را که از مدت‌ها پیش کشیده بود به مورد اجرا گذاشت. بچه‌های بزرگ‌تر را به مکتب فرستاد و راسوی نوزاد را به دندان گرفت و برد.
چون راسو به خانه بازگشت و نوزاد و گربه را در آن نیافت سخت در شگفت افتاد و پریشان و نگران گشت و چون از جست و جوی بسیار نتیجه‌ای نگرفت از اشیای خانه پرسش کرد. دیگ‌ها گفتند که خبری ندارند. کدو قلیانی‌ها گفتند که چیزی ندیده‌اند و برنج کوب گفت که از گربه و راسوی نوزاد خبری ندارد.
گربه آن‌ها را ترسانیده بود. از این روی هیچ یک جرئت نکرد حرفی بزند، سرانجام سوزن از دیدن غم و درد بی‌پایان راسوی مادر دل به درد آمد و گفت: «فهمیدن این مطلب بسیار آسان است. دوست گرامی تو گربه، بچه را برداشته است و برده است. من دیدم که آن‌ها از این‌جا رفتند ولی نفهمیدم کجا رفتند... تو بقدری نادان و ابلهی که نمی دیدی گربه تا چه حد به تو رشک می‌برد، چنین پیشامدی می‌بایست دیر یا زود بشود.»
راسو بی‌درنگ به خانه‌ی گربه رفت ولی او را در آن‌جا نیافت، و پس از جست و جو و پرس و جوی بسیار اطلاع یافت که گربه به خانه‌ی «شاکای» بزرگ یعنی شاه گربه‌ها پناه برده است. راسو به کاخ شاه گربه‌ها رفت و اجازه‌ی ورود خواست.
مجلس جشن بزرگی در پای درخت تمر، که شاه گربه‌ها بیشتر در آن‌جا بار می‌داد، برپا بود. گربه‌ها کف می‌زدند و آواز می‌خواندند، لیکن راسو گربه‌ای را که خود را دوست او قلمداد کرده بود درآن‌جا نیافت. می‌دانست که دوست او کشته و مرده‌ی تفریح است. از این روی از نبودن او در آن‌جا بسیارمتعجب شد و چون آوازی بسیار دلنشین داشت به خواندن آهنگی بسیار جالب و شورانگیز آغاز کرد.
گربه که پنهان شده بود نتوانست خودداری کند و بی آن که به عاقبت کار خود بیندیشد به میدان شادی پرید و به شادی پرداخت.
راسو او را گذاشت که دمی چند خوش باشد. سپس خود را به روی او انداخت و مشتی محکم بر سرش کوفت. گربه سرافکنده و شرمسار گشت و گریخت و در خانه‌ی خود پنهان شد. می‌گویند از آن زمان است که سر گربه‌ها پهن و تخت شده است و راسوها و گربه‌ها هرگز با یکدیگر رفت و آمد نمی‌کنند.
منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری، ‌ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.